هی داد و بیداد!!! من نمیدانم این خورشید دلش را به چه خوش کرده که ول کن ما نیست،خسته نشد این همه تند میتابد؟؟؟ حالا بیخیالواااااایِ من، دراین خیابان ِ بی سرو ته که درخت و نیمکتی هم پیدا نمیشود که زیر سایه اش بنشینیم وکمی هم سایه به خورد این تن آب کشیده مان […]
هی داد و بیداد!!! من نمیدانم این خورشید دلش را به چه خوش کرده که ول کن ما نیست،خسته نشد این همه تند میتابد؟؟؟ حالا بیخیال واااااایِ من، دراین خیابان ِ بی سرو ته که درخت و نیمکتی هم پیدا نمیشود که زیر سایه اش بنشینیم وکمی هم سایه به خورد این تن آب کشیده مان بدهیم،دلمان وا بشود!!! نکند شهردارمان هم جمعه ها که از خواب پا میشود،متوجه میشود که اوضاع خراب است،ولی امان از جمعه که تعطیل است!! این دل وامانده دلش به انتخابات خوش بود که آقایان بیایند و بگویند بله،ما فلان کار را در فلان روز انجام دادیم،و در این چندماه باقی مانده برایتان نقشه ها داریم!اما حیف که انتخابات هم چاره نشد و شهر حیران و ویران و بی سرپناه مانده است،فکر کنم آشی که خودمان پختیم، صد وجب روغن داشت!انگار یک نفر عروسک شهرمان را دزدیده ودارد گریه میکند! دلم را بیخود صابون میزدم! حالا ما بی خیال، الله وکیلی، دلتان برای این شهر بی رنگ و رو نمیسوزد؟شنیده ام شهرمان پایتخت طبیعت است!! البته،اخبار میگفت!من که ندیدم…شهر که زیبا نیست ولی از حق نگذریم کوه و دشت زیبا زیاد داردکه آن هم آدمها در آن دستی ندارند!اگر دست آقایان بودکوه یک خیابان خاکی بی مقصد بود! دراین عصر که ماشینها غوغا میکنند و آسمان را سیاه،که ساختمان ها سر به فلک کشیده اند،این تن بمیرد،ما نباید دلمان به رنگ گلی،بلبلی،چمنی،درختی خوش بشود؟؟؟هان؟؟که بگوییم ای جان، این شهر زیبا جای زندگی کردن است نه مهاجرت!!! بگذریم اصلا…آه خسته شدم…هنوزهم فضای سبزی پیدا نکرده ام… نه نه، خدای من،آن پایین پایین ها انگار یک جای خوب هست، چه عجب سبزه ای به چشم دیده شد!!باورم نمیشود میدوم که زودتر برسم که اوووووخ پایم در این چاله بی…لا الله الی الله… چه کسی چاله را اینجا انداخت؟؟مهم نیست بهتر است تا کسی نیامده خودم را جمع و جور کنم چیزی تا آن فضای سبز رویایی نمانده است!!! بیشتر میدوم..بیشتر و بیشتر… ای جان حالاااا لحظه ی موعود… رسیدم!! از خوشحالی دلم میخواهد که زمین را ببوسم!!! عرق از چهره ی خسته ام پاک میکنم،دلم میخواهد اصلا دراز بکشم،اما چمن های وامانده را که میبینم،دلم برایشان میسوزد،آن ها از من خسته ترند، سر و رویشان زرد،بعضی هایشان هم که قهرکرده اند و رفته اند! بغضم میگیرد، سمتشان میدوم. میخواهم بغلشان کنم،که سوزش سوزنی را در پایم حس میکنم آه خدای من این خارها دیگر کجا بود!! حق من این نیست…باید آبی پیدا کنم حداقل این دست و پارا تمیز کنم…اما اینجا که بیابان است ولی سراب هم ندارد!! آبی نمیبینم…همه چیز کوفتمان شد..اصلا استراحت به ما نیامده،بهتر است تا در این راه جان نداده ام به عزرائیل، زودتر بروم… بروم جایی ببینم میشود خودم شهردار بشوم؟؟؟؟شاید یک نفر بعدها بگوید خداوند رحمت کند پدرش را…
خدا بیامرز پدر نویسنده اش رو که چقدر قشنگ بیان کرد فضای خار باید گفت نه سبز