خبر جنوب فارس _مادر، برایمان ماجرای بازی کودکانه جوانان و نابینا شدن اتفاقی اش را خیلی مختصر توضیح داد. ظاهراً دوست نداشتند بچه هایش بیش از این، رنجیده بشوند. گویی، نمی خواست باعث این اتفاق را معرفی کند، شاید موجب بحث و دل چرکینی ای شود.
فردا شب، دوباره از ما اصرار واز مادر انکار تا دوباره سُفره دلش را بگشاید و از لقمه های تلخکامی اش، کام مارا با خوشمزگی تعریف، شیرین کند. بالاخره آغاز کرد….
پسرم ! آدمی می بایست پُهل باشه. می دونی یعنی چه؟ من وسط حرفش پریدم گفتم: مامان جان منظورت پُل هست نه پُهل…
پسرم ! پُهل، یعنی بین دوطرفو وصل کنی. یعنی اگر کسی نااهل باشه کوتاه بیایی، یعنی غرور نداشته باشی و بذاری نااهل عبور کنه. یعنی ملایم حرف بزنی تا کافر و مسلمون ازت راضی باشن. گفتم: مادر جان من که حاضرم بمیرم ولی غرورم حفظ بشه…
پسرم!! غرور یعنی جوانی، یعنی جاهلی. به قول استادِقدیم۱، یه نفر دیونه، توی کوچه داد می زد: کنار برین! کنار برین! جوون می خواد رد بشه. بچه جوون، فقط یه روی سکه را می بینه…
وقتی فهمیدم کی چوبو پرتاب کرده که خورده توچشمم، نفرینش کردم. نذر کردم که دستش فلج بشه. همون شب مادرم اومد به خوابم وگفت: دخترم ببخش تا خدا ببخشدت. منم بخشیدمش ولی، چند شب بعد از اون ماجرا، یه روباه جوان بالای ده شروع به زوزه کشیدن کرد. ستاره گفت یه جوون از ده خودمون می میره. روز بعدش، همون پسره از کوه پرت شد و ناکام از دنیا رفت. خواهراش منو مقصر مرگش می دونستن. آخه قبل از اون، یه بار محمود پسرداییم، کتکم زد. منم نفرینش کردم. شب تا صبح از درد دستش، پلک روی هم نذاشت. دخترا بهم می گفتن، زبونت سیاهه. نفرینت می گیره… اون سال با هر بدبختی وبیچارگی که بود، تموم شد… ستاره خواستگار زیاد داشت، اماجوابش به همه منفی بود. ستاره، مثل ماه شب چارده، بین دخترا می درخشید. ابروهای کَمونش تا نزدیک شقیقه اش اومده بود. قدش، مثل چناربلند بود. وقتی راه می رفت مثل کَبک نرم و تند حرکت می کرد. بی بی صاحب جان تُرک، در سردسیر(ییلاق) ابروهاش و روی چونه اش خالک کوبی کرد. می گفتن هرکی سردرد وچشم درد داره، اگر خالکوبی کنه خوب میشه. انگشتاش مثل بند نی هفت بند، بلند وکشیده بود. وقتی گیسوی دخترها را می بافت، انگار قالی کرمون می شدن، ظریف و پُرچین و خوشگل… روی هر انگشت ستاره یه ستاره خالکوبی شده بود. هرچی خدا از من کم کرده بود، به ستاره اضافه کرده بود. هرجا که می خواستن خال بکوبن، با زغال خط می کشیدن که نقش مشخص بشه، بعد پودرِ زَهره ی خشک شده خرس، بِرنجاسف، آویشن و زغال بلوط را آسیاب می کردن تا حسابی نرم بشن، بعد با یه پارچه نازک الَکِش می کردن که پودر، نرم ولطیفش بشه. چندتا سوزن نازک قمشه ای کنار هم می بستن و آروم آروم ضربه می زدن. خونِشو با یه پارچه تمیز پاک می کردن و پودر نرم را روی زخم می ریختن تا رنگ، حسابی به خورد زخم بره و تاعمق پوست نفوذ کنه. وقتی که زخم خوب می شد، رنگ زیر پوست می موند و نقش می گرفت. ستاره با همه دخترا فرق داشت، بیشتر مرد بود و کارهای مردانه می کرد. شاید، اولین دختر سیدی بود که تفنگ حمایل شونه اش بود. هرچقدر دخترای سادات رضا توفیق، مظلوم و سربزیر بودن، ستاره جسور و بُرنده بود. چارقدش را بالای پیشانی می بست و قطارِفشنگ به کمرش بود. مثل پلنگ از کوه بالا می رفت. کسی جرات احوالپرسی باهاشو نداشت. روی خوش به هیچکس نشون نمی داد… من از یه چشم نابینا بودم و جرات نمی کردم جایی برم. مردم ما هم دنبال عیب دیگران بودن. محمود که کوتاه قد بود، بهش میگفتن محمود نخودی. اکبر که قدش بلندبود بهش میگفتن اکبر درازه. منو هم دختر کوره، صدا می زدن. یه دختر بی مادری که چشمشو از دست داده بودو نمی دونست چه خاکی به سرش بریزه. یه روز دوره گردِ مُلابنویسی به نام شاملو اومد توی ده. کتابشو باز کرد و صفحه بخت منو برام خوند. گفت: زندگی سختی داری. شب که خوابیدم، بختمو خواب دیدم، یه آدم سیاه سوخته بد قواره بود که توی جوب خوابیده و سر و روش پر از لجن وکثافته. هرچه هُلِش می دادم و هرچه دعواش می کردم، فقط می گفت: خوابم میاد، خوابم میاد. هرچه اصرار کردم از جوب بیاد بیرون و روی خاکا دراز بکشه، قبول نکرد. بیدارکه شدم، دوست داشتم بمیرم. فکر کردم برم یه جای دوری که کسی پیدام نکنه. رفتم زیرِ درخت بلوطی که پایین امام زاده توی دره بود. با امام زاده شهربانو خداحافظی کردم. با وِریس۲(veris ) خودمو دار زدم. وریس باز شد و افتادم و پام لَنگ شد. کور بودم، شل هم شدم. از بس بی بی گل جوون بود، صورتش آبله درآوُرد. زدم زیر گریه و به حال دل بی برادرم و حال روزم خودم گریه کردم. گُل بس که با الاغِ عبدالکریم، هیزم آوُرده بود، صدامو شنید و اومد کمکم و منو تا خونه برد. ستاره بدون هیچ کلامی، روی قاطر سوارم کرد و کلاف بزرگی از بند سفید، در خورجین گذاشت و منو بُرد پیش مُلاشکری . تارسیدیم خونه مُلاشکری، پام اندازه یه مَشکِ باد شده ورم کرده بود. سیاه وکبود شده بود. مُلاشکری، نگاهی به پام انداخت و انگشتای زبرش را روی ساق پام گذاشت و فشار می داد. منم جیغ می زدم. همسایه شون دوید و اومد گفت: مُلا مُلا! کسی مرده؟ ملا چشم غره رفت و گفت: برو دنبال بازیت. ازم خواست انگشتامو تکون بدم. نتونستم. پام خیلی درد می کرد.نگاهی به ستاره کرد و گفت: “دَررفته”. نمی تونه انگشتاشو تکون بده. اگر دردش کمتر بود و انگشتاشو تکون می داد، احتمالا شکسته بود. ولی دَر رفته… پامو روی زمین گذاشت و دورش خط کشید و آروم وبا سلیقه با ثعلب کنی(۳) کوچکی گودالی کَند و پایم را تا بالای قوزک، توی گودال فرو کرد وخاک دورش ریخت. کمی آب پاشید و با پایش خاک را حسابی چپانید. فکر می کردم می خواد پامو بکاره تو زمین تا سبز بشه. خیلی ترسیده بودم. مُلاشکری تامُرادی(۴) پدر پریناز، زنِ دایی یعقوب بود. مهره زرد رنگ درشتی بهم داد وگفت از توی سوراخش نگاه کن و ببین چه می بینی. داشتم نگاه می کردم، همه چی زرد بود. مُلاشکری، زیر زانویم را گرفت و یه دفعه کشید. احساس کردم از مچ پام توی خاک موند و بقیه پام بیرون اومد. خاکها را کنار زد. ناگهان دیدم، ورم پام بهتر شد و رنگ رویش از کبودی به صورتی تغییر کرد. تا ستاره چایی شو خورد، ورم پام کاملا خوابید و می تونستم انگشتامو تکون بدم. خیلی چایی دوست داشتم. وقتی پامو زمین گذاشتم، ستاره یه کشیده توی گوشم زد که گوشم مثل زنگوله صدا داد. از مُلاشکری تشکر کرد و راه افتادیم… ادامه دارد ‐—–‐‐—– پانوشت: ۱- استادِقَدیم، شخصیتی حکیم و بدون نام که اکثر ضرب المثل ها و نکات تربیتی را به او نسبت می دهند. احتمال می رود چون مطالب نقل سینه به سینه هستند، اسم ایشان فراموش شده ودچار نوعی گمنامی شده است. به عنوان استاد و حکیم فرزانه مورد استفاده متولدین سال۱۳۰۰ و پایین تر قرار گرفته است. ۲-وِریس، نوعی بند دست باف با عرض پنج تا هشت سانتیمتر است. بصورت قالی وشبیه حاشیه قالی با نقش ونگار طراحی و با موی بُزها وپشم گوسفندان بافته می شود ۳- ثعلب کنی، نوعی وسیله نوک تیز برای کندن ثعلب است. در طب سنتی، ثعلب گیاهی معطر است که برای تقویت اعصاب، درمان اسهال وکش آمدن به بستنی اضافه می شود. ثعلب نام عربی اُرکیده است ۴- تامُرادی . احتمالا مخفف تاته(عمو) مُحمد مُراد یا تاته مُراد هست که درگذر زمان مختصر شده است. تامُرادی ها یکی از طوایف پرجمعیت و مهم ایل بویراحمد هستند. نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد