روزگار مردم آن آبادی را کرد سیاه دیگر دل خوشی نبود
حکایت ها _خبر جنوب فارس
در روزگار قدیم در دامنه کوهی آب بود و آبادانی .
مردمی بودند پاک و ساده دل .
روزگار را می گذرانیدند با حمد و ثنای پروردگار.
همه دلخوش و امیدوار
تا اینکه در روزی از روزها
به فکر افتادند که برای خود حاکمی برگزینند
و از قضای روزگار و اقبال بلند قرعه بنام مرغابی افتاد
مرغابی که در خواب هم نمی دید حاکم شود
سر از پا نمی شناخت و بر مسند قدرت تکیه زد
مرغابی که در زندگی خود به جز آّب چیزی ندیده بود خود را گم کرد و خرده فرمایشات آغاز کرد
کم کم عر صه را بر مردمان دلخوش و ساده دل تنگ کرد
حاکمی بود مکار و اهل تزویر و ریا
روزگار مردم آن آبادی را کرد سیاه
دیگر دل خوشی نبود
دیگر گله ای نبود
اگر هم بود حوصله ای نبود
آری حاکم شهری که مرغابی بود …..بر سر مردم آن شهر چه ها
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نظرتان را بیان کنید
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
Δ